ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قرق شود
ممانعت کردن. قدغن کردن. بازداشتن از آمدن و دخول و خروج. (ناظم الاطباء). - قرق کردن جایی را، قدغن کردن آنجا را. منع کردن مردم را از رفت وآمد در آنجا. رجوع به قُرُق شود
پیش آمدن. واقع شدن. حادث شدن: بدبختی به ما رو کرد. دولت به ما رو کرد. (یادداشت بخط مؤلف). حاصل شدن. ظهور کردن. (از غیاث اللغات) ، توجه کردن. (غیاث اللغات). روی آوردن. (یادداشت بخط مؤلف). متوجه به کسی شدن. (آنندراج) : چون محمدپاک شد از نار و دود هرکجا رو کرد وجه اﷲ بود. مولوی. - روکردن به، توجه کردن به. متوجه کسی شدن: رو کرد به من و گفت... (یادداشت بخط مؤلف) : رو به آتش کرد شه کای تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو مولوی. اکنون که تو روی باز کردی رو باز به خیر کرد حالم. سعدی. از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب کز آفتاب روی به دیوار می کنی. سعدی. یکبار رو چرا به در دل نمی کنند این ناکسان که زحمت درها همی دهند. صائب. جز به سختی نکند وصل بتان رو به کسی بادۀ آینه در شیشۀ سنگ است اینجا. صائب (از آنندراج). چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم. محمدحسین شهریار. ، روبرو کردن. (غیاث اللغات) ، (اصطلاح قماربازی) باز کردن دست و نشان دادن ورقها در بازی
پیش آمدن. واقع شدن. حادث شدن: بدبختی به ما رو کرد. دولت به ما رو کرد. (یادداشت بخط مؤلف). حاصل شدن. ظهور کردن. (از غیاث اللغات) ، توجه کردن. (غیاث اللغات). روی آوردن. (یادداشت بخط مؤلف). متوجه به کسی شدن. (آنندراج) : چون محمدپاک شد از نار و دود هرکجا رو کرد وجه اﷲ بود. مولوی. - روکردن به، توجه کردن به. متوجه کسی شدن: رو کرد به من و گفت... (یادداشت بخط مؤلف) : رو به آتش کرد شه کای تندخو آن جهان سوز طبیعی خوت کو مولوی. اکنون که تو روی باز کردی رو باز به خیر کرد حالم. سعدی. از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب کز آفتاب روی به دیوار می کنی. سعدی. یکبار رو چرا به در دل نمی کنند این ناکسان که زحمت درها همی دهند. صائب. جز به سختی نکند وصل بتان رو به کسی بادۀ آینه در شیشۀ سنگ است اینجا. صائب (از آنندراج). چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم. محمدحسین شهریار. ، روبرو کردن. (غیاث اللغات) ، (اصطلاح قماربازی) باز کردن دست و نشان دادن ورقها در بازی
برهن دادن. اسبال. (تاج المصادر بیهقی). ارهان. (منتهی الارب) : نبرد دیو آرزوم از راه آرزو را گرو کنم بگناه. نظامی. یا فلک آنجا گذر آورده بود سبزه به بیجاده گرو کرده بود. نظامی. گروکن بعمر ابد جام را گروگیر کن بادۀ خام را. نظامی. مراین صوفیان بین که می خورده اند مرقع بسیلی گرو کرده اند. سعدی (بوستان). رجوع به گرو شود
برهن دادن. اِسبال. (تاج المصادر بیهقی). اِرهان. (منتهی الارب) : نبرد دیو آرزوم از راه آرزو را گرو کنم بگناه. نظامی. یا فلک آنجا گذر آورده بود سبزه به بیجاده گرو کرده بود. نظامی. گروکن بعمر ابد جام را گروگیر کن بادۀ خام را. نظامی. مراین صوفیان بین که می خورده اند مرقع بسیلی گرو کرده اند. سعدی (بوستان). رجوع به گرو شود
درویدن. درودن. خسودن. خسوردن. دریدن. حوقله. قطع کردن گندم و جو و امثال آن بوسیلۀ داس یا ابزاری دیگر: کهن باغ را وقت نو کردن است نوان را حساب درو کردن است. نظامی. شراب از خوی به رویش تخم افشاند توان خورشید از رویش درو کرد. ظهوری (از آنندراج، ذیل درود). - امثال: کسی جو نکاشت که گندم درو کرد. (امثال و حکم). که کاشت و که درو کرد. (امثال و حکم). ، بسیار کشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درو شود
درویدن. درودن. خسودن. خسوردن. دُریدن. حَوقله. قطع کردن گندم و جو و امثال آن بوسیلۀ داس یا ابزاری دیگر: کهن باغ را وقت نو کردن است نوان را حساب درو کردن است. نظامی. شراب از خوی به رویش تخم افشاند توان خورشید از رویش درو کرد. ظهوری (از آنندراج، ذیل درود). - امثال: کسی جو نکاشت که گندم درو کرد. (امثال و حکم). که کاشت و که درو کرد. (امثال و حکم). ، بسیار کُشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درو شود